مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان قشاع

سال انتشار : 1391
هشتگ ها :

#پایان_خوش #ازدواج_عاشقانه #سرگذشت_واقعی #ازدواج_وراثتی #آسیب_شناسی #عشق_واقعی_یک_مرد #عاشقانه_بی_رحم #مهاجرت #فروشنده #صیغه

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان قشاع

رمان قشاع به نویسندگی نیلوفر قائمی فر که از محبوب ترین رمان های اختصاصی اپلیکیشن باغ استور است را می توانید پس از نصب رایگان و ورود به اپلیکیشن دانلود و مطالعه کنید. بدیهی ست دانلود این رمان از کانال های تلگرام و وبسایت های دزد رمان نتیجه ای جز نارضایتی نویسنده نخواهد داشت.

موضوع اصلی رمان قشاع

رمان قشاع در مورد حرص و لجبازی دو برادرست که سرنوشت خواهران خودشونو تغییر می دن و همچنین ازدواج وراثتی و زنی که به هر ریسمانی چنگ می زنه که به مردی برای زندگیش نیاز نداشته باشه.

هدف نویسنده از نوشتن رمان قشاع

هدفم از نوشتن رمان قشاع دادن اطلاعات در مورد این سنت که گاها به جای اینکه جلوی آسیبو بگیره بدتر منجر به آسیب می شه.
در مورد زنان و مردانی که خودشونو قربانی خانواده می کنند تا از هم نپاشه.

پیام های رمان قشاع

+شناخت زندگی و مسائل مختلف در مورد افرادی که مجبور به پذیرش سنت ها بودن.
+مضرات ازدواج وراثتی.
+مشکلات زنی که بی هنر و بی مهارت هست و باید خودشو از وابستگی به یه مرد رها کنه.
+اطلاعات و شناخت آسیب ها در خصوص موضوع رمان (بخش زندگی ادیب و اسیبی که به خودش زد)
+شناخت مراحل تغییر رفتاری و موقعیتی زندگی هونیا با تمام محدودیت هاش که به موفقیت رسید.
+خواندن داستانی عاشقانه.
+قدرت درونی زن رو بشناسند.

خلاصه رمان قشاع

رمان قشاع در مورد دختریه که قربانی کار برادرش می شه و قربانی بودن باعث می شه درگیر ازدواجی وراثتی بشه، ازدواجی که عشقی پر ماجرا به وجود میاره.

مقدمه رمان قشاع

رمان قشاع در مورد سنت و فرهنگی در اقوام ایرانی ست که حتی در زمان نوین در خیلی از خانواده ها رایج هست و پیامدهای داستان قشاع و داره.

مقداری از متن رمان قشاع

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان قشاع اثر نیلوفر قائمی فر :

بغض داشت خفه ام می کرد ولی سعی می کردم محکم باشم که نشنوه، نبینه و نفهمه ضعیفم، دلم می خواست برگردم خونه، ای کاش بابا مهراد یه کم از قوانینش رو نادیده می گرفت تا من اینجا نمونم.

قلبم داره می ایسته، دیگه وقتی امیرحسین نیست، برای چی باید اینجا باشم؟ چرا بابا نذاشت که برگردم خونه؟! کاش مهران اینجا بود، دلم آغوش داداشمو می خواد که با تموم وجود درکم می کنه، دارم از این همه تنهایی دیوونه می شم.

دستمو روی شکم برجسته ام گذاشتم، انگار برای شش، هفت ماه این شکم زیادی بزرگ بود، انگار توپ بسکتبال قورت داده بودم، با اینکه بچه امو داشتم ولی تنهایی بی نصیبم نذاشته بود و حسشو بهم القا می کرد.

انگار از قدم رو رفتن خسته شد که بالاخره پشت میز تحریر بزرگ چوبی امیرحسین نشست و حالا درست عین امیرحسام شروع کرد به نگاه کردنم، از این نوع نگاه بیزار بودم، بی وقفه و نفس گیر، انگار هزار و یک احساس پشت این نگاه جامه ی عمل می پوشید.

گاهی عین باد زمستونی سرد بود و عین چاقو تیز، گاهی هم عین آتیش سوزاننده بود و عین شمع آبت می کرد، غرور و نخوت، بزرگی و عاقلی، مهربونی و سنگدلی، همه انگار با هم توی این نگاه شناور بودن.

لعنتی دهنتو باز کن، حرف بزن ببینم برای چی هفت روزه شدی دایه ی مهربون تر از مادر و وکیلی بهتر از وصی؟! برای چی همه تو دهن تو رو نگاه می کنند و بعد برای من کاری انجام می دن!؟

زود باش حرف بزن ببینم سر دسته ی برادرای شریعتی، دیگه چه نقشه ای برام داره؟

آخرین مهره ی وامونده ی پس انداخته های استاد شریعتی که دانشجوهاش تا کمر براش خم می شن و رو اسمش قسم می خورن و سالیان سال بعد از اتمام درسشون هنوز پشت در این خونه برای دیدن استاد محبوبشون صف می کشن ولی خبر ندارن که استاد گرام چه پسرایی تربیت کرده و چه سنت های سخت و سردی توی خاندانشون حکم فرماست.

نمی دونند که حرفای مدرن اما پر مغز و مفید استادشون که همه سر چشمه ی علم و تحصیلاتیه که داره، فقط برای گفتنه نه عمل کردن ولی باز هزار و یک مرتبه پدر بهتر از پسراست!

امیرعباس-من منتظرم؟

-اتفاقا منم منتظرم!

امیرعباس-تو برای چی؟!

-که شما بگید چیکارم داشتین که منو اوردین توی این اتاق و اون بیرون که تا نیم ساعت پیش انگار سنگ پا میون جمعیت گم شده بود، همه سکوت کردن و کلامی به زبون نمی آرن و انگار روزه ی سکوت گرفتن!

امیرعباس-این برای اینه که قراره تو برای من توضیحاتی بدی که تکلیف خیلی چیزا روشن بشه.

-در مورد چی؟! نکنه اینکه امیرحسین چی شد که مرد؟! نکنه منم می خواین بندازین زندادن ور دل داداشم به جرم کشتن این یکی داداش؟!

امیرعباس با یه خشم نهفته و با جذبه نگام کرد و گفت:

-درازی زبونت به قدت کشیده؟ یا به خاطر وراثته؟

-به خاطر خانواده ایه که انگاری تا جسد منو روی دوش بابام نذاره و مطمئن نشه که خون امیرحسام پایمال نشده ول کن قضیه نیست.

امیرعباس-اون بیرون کسی نمی دونه قاتل امیرحسام، مهران رفیق بیست ساله اشه که اگه می دونستن تو دخترِ گل، آقام نبودی.

-پس چرا از این لطف مستفیض ام نمی کنید خان داداش؟!

امیرعباس-چون من مثل تو پل های پشت سرمو با زبون درازی خراب نمی کنم.

-کدوم پل؟ همون چند تا چوب پوسیده ای که روی هم انبار شده بود که حتی روش نرفته فرو ریخت و منو گرفتار یه مرداب عمیق و مرگبار کرد که هر چی می گذره منو بیشتر تو خودش فرو می بره؟!

امیرعباس-می فهمی چی می گی یا بخاطر بارداریت فشار به مغزت اومده؟!

-وقتی زن جماعت باردار می شه فشار رو کمرشه نه سرش!

امیرعباس-ولی برای تو انگاری برعکس بوده، فشار به سرت اومده مغزت تکون خورده و زبونت زیادی به کار افتاده انگار سیستم مغزته که قاطی کرده.

-عِه؟ پس جناب مهندس اون ور آب های اقیانوس پزشکی می خوندن، اونم مغز و اعصاب نه مهندسی راه و ساختمان!

بدون مقدمه چینی و دادن لحظه ای آرامش برای اینکه من بتونم تسلط خودمو که عین بید می لرزیدم به دست بیارم، با اون لحن جدی و صدای بم و گرمش، رسا گفت:

-سه ماهه عروس، شش ماهه بارداره، رسم خانواده ی شما بوده یا مُدِ؟!

با حرص و لج نگاش کردم، حس کردم از چشمام آتیش می باره و تنم یخ کرد از حرفش، با صدای لرزون و بغض آلود گفتم:

-یه جور حرف می زنی انگار من به خودی خود قادرم عین مرغ خودمو…

اشکام عین سیل از چشمام می بارید ولی عین سنگ نگام می کرد، از جا بلند شدم چون هر آن بغضم می خواست منفجر بشه، بعد این همه سال از ولایت غریب غربا اومده برای من شده کاسه ی داغ تر از آش و یه طوری رفتار می کنه که انگار من هم شأن مقام والا و مطلق خانواده ی شریفش نبودم، عوضی پست فطرت.

امیرعباس-بشین.

با همون حال گفتم:

-بشینم که توهین کنی؟ تهمت بزنی؟ خون به جیگر شدن من اونقدر زیاد بوده که خون لخته شده توی جیگرم، لازم نیست تلاش بیهوده کنی استادچه.

امیرعباس-بهت گفتم بشین.

شنل کوتاه مشکی رنگ قلاب بافی شده ام که ملیح مامان برام بافته بود که توی پائیز سرد امسال که مدام لرزم می گرفت دورم بندازم رو از روی مبل های اداریِ پشت بلند و چرمی اتاق کار امیرحسین برداشتم که برم بیرون.

هنوز قدم دوم رو برنداشته بودم که امیرعباس با اون هیکلش که شبیه هیکل صاحب اسمش بود مقابلم ظاهر شد، یه لحظه قالب تهی کردم این الأن اون سر اتاق بود، کی خودشو رسوند مقابل من؟! در برابرش عین یه موجود ضعیف و نحیف بودم، یه لحظه غریزه ام بهم گفت:

-برگرد بتمرگ سر جات که این شوخی نداره باهات، من می ترسم ازش.

ولی غرورم قبل هر عکس العملی گفت:

-برو اهمیتی نده، اینا همش طبل تو خالیه.

تا قدممو بلند کردم نگاه امیرعباس رو دیدم، نگاهش عین یه شیر پر قدرت بود که به یه بچه آهو نگاه می کنه تا بچه آهو از ترسش رامش بشه و ازش اطاعت کنه و زیر چنگالش سر تعظیم فرو بیاره.

برگشتم روی صندلی نشستم و چند لحظه ای جو اتاق آروم شد، نه حرفی زد، نه جوابی داد، پشت پنجره ی اتاق ایستاده بود و دستشو تو جیب شلوار مشکی پارچه ایش که انگار تو تنش دوخته بودن و به خودی خود ابهتی نثارش می کرد، فرو برده بود و به حیاط نگاه می کرد.

به دستم نگاه کردم، حلقه ی امیرحسین تو انگشتم بود، نمی دونم چرا اینقدر بهش متعهد بودم شاید چون امیرحسین با امیرحسام فرق داشت، برای همین هم بهش متعهد بودم.

موهای فر بلندمو کنار زدم که صدای النگوهام تو فضا پیچید و درست عین زنگی بود که آنتراک اتاق جلسه رو به اتمام می رسوند، امیرعباس برگشت و نگام کرد، پیرهن سیاهش هم درست عملکرد شلوارشو داشت، چقدر خوب به تنش نشسته!

امیرعباس-با امیرحسین دوست بودی؟

-نه.

امیرعباس-نامزدیتون طولانی بود؟

-ما اصلا نامزد نبودیم.

با عصبانیت گفت:

-پس این شکم چرا حرف مفت می زنه که بچه ی امیرحسین توشه؟!

سر بلند کردم، باز دوباره منو کوبید، اشکامو با عصبانیت پس زدم و گفتم:

-چرا نمی ری از خودش بپرسی؟

امیرعباس هم با همون حالت عصبانیت و خشم گفت:

-اگه می تونستم حتما اینکارو می کردم و منتظر تو نمی موندم.

نفس زنان و با حرصی که مملوء شده بود توی لحنم گفتم:

-پس تقاص گناه داداشتو از من نگیر، کاش شما مردا هم مثل ما زنا بعد هر گناه این چنینی یه طرف تنتون دو تای سرتون باد می کرد تا همه می فهمیدن که عادی و اولاد پیغمبر نداره، تحصیل کرده و بی سواد نداره، مومن و بی دین نداره، همه اتون فقط به یه چیز فکر می کنید.

قیافه اش حسابی قرمز و برافروخته شد، خوب شد آتیش گرفتی خنک شدم، تا اومدم بلند بشم این بار فریاد زد:

-بشین حرفم تموم نشده…

تنم لرزید و ناخودآگاه دستمو روی شکمم گذاشتم، بچه ام تکون خورد، ترسیده بود، دستم می لرزید، ببین از شاهزاده بودن به کجا رسیدم، پشیمونی عین باد به سرعت توی چشماش نشست، نگاهش به شکمم افتاد و آهسته گفت:

-ببخشید.

با هق هق گفتم:

-زنگ بزنید بابا مهرادم بیاد… بیاد دنبالم.

رنگ نگاه امیرعباس عوض شد و یه لحظه خیره نگام کرد، انگار خاطراتشو ورق زد و یادش افتاد که من هونیام، آشنا تر از غریبه ای هستم که اون تصور می کنه.

صدای در اومد که امیرعباس به طرف در رفت و صدای ملیح مامان اومد که گفت:

-امیرعباس؟ چیکار می کنی؟! کفن داداشت خشک نشده داری امانتشو زهره ترک می کنی؟!

-هونیا حامله اس، این دادی که تو زدی زهره ی من ترکید چه برسه به این طفل معصوم، گفتی می خوام حرف بزنم، داری حرف می زنی یا داد می زنی؟!

-قراره داد بزنی بفرستش بیاد، آقات بفهمه تو می دونی و اون، می دونی که رو زن حامله چقدر حساسه، اونم رو هونیا که دختر رفیق گرمابه و گلستانشه…

امیرعباس-مراقبم مامان.

ملیح مامان-بیا این لیوان آبو بده بهش، من نمی دونم شما سه تا برادر که از یه پدر و مادرین چرا اینقدر با هم فرق دارین! نه به امیرحسین که قربونش برم بچه ام مثل صاحب اسمش مظلوم و بی صدا بود نه به تو و امیرحسام…

امیرعباس-خیله خب حالا چرا گریه می کنی؟ گفتم باشه دیگه…

درو بست و اومد مقابلم، لیوان آبو به طرفم گرفت و گفت:

-بیا.

نگاش کردم و گفتم:

-نمی خوام.

امیرعباس-بخور آروم بشی.

لیوان رو جلوتر گرفت که گفتم:

-برای اینکه راند دوم رو شروع کنی؟

امیرعباس-گفتم ببخشید که…

لیوان رو گرفتم و جرعه ای از آب خوردم که دستاشو تو جیب شلوارش کرد و به میز تکیه زد و گفت:

-چرا با امیرحسین اینجا زندگی می کردین؟ مگه امیرحسین ندار بود؟

-اینطوری صلاح دید.

امیرعباس-چرا با ابهام حرف می زنی؟ یه جواب می دی صد تا سوال دیگه تو سر من می کاری، من همش هفت سال نبودم ولی انگار هفتاد سال از این خانواده بی خبر بودم…

داشتم می رفتم همه بودن، همه کنار هم با خوشی و سرحالی زندگی می کردن، مهران، امیرحسام، امیرحسین، تو، هدی، لعیا همه!

موضوع چیه؟ مهران رفته اعتراف کرده امیرحسام رو کشته ولی امیرحسین نذاشته کسی بفهمه که قاتل امیرحسام، مهران بوده، بعد خودش اومده با تو ازدواج کرده اونم فقط سه ماه بعد از مرگ داداشش، چطوری دلش اومده؟

بعد سه ماه بیشتر نیست که ازدواج کردین تو شش ماهه حامله ای، همه هم ادعا می کنن امر، امری عادیه، ملیح مامان می گه نامزدی که طول بکشه می شه این…

بابا می گه تو چرا شدی کاسه ی داغ تر از آش یه خطایی شکل گرفت و همه گفتن خطا ولی من می گم حقش بوده ما رو سننه؟ انگار نه انگار…

حاج مهراد می آد انگار صد سال پیر شده، بابای من دو تا جوون از دست داده حاجی خرد شده، مامانتم که تو دهن باباتو نگاه می کنه انگار نه انگار که تو همون هونیایی که جون حاجی به جونت وصل بود…

حالا جون بابام بهت وصل شده؟! مامانم و مامانت پچ پچ می کنند، نه لعیا محل هدی می ذاره نه هدی محل لعیا، لعیا هم که همش یه گوشه غمبرک گرفته فقط اشک می ریزه و تو اتاقش خودشو زندونی کرده، می خوای بگی چی شده یا برم زندان از مهران بپرسم؟!

-برو زندان از مهران بپرس

امیرعباس-لا اله الا لله، چرا لج می کنی دختر؟!

-چرا اومدی سراغ من؟ از من بزرگتر پیدا نکردی تو این دو تا خانواده؟

چی می خوای بگم؟ اینکه بیست و یک سالمه و شش ماهه حامله ام، بیوه ی داداشتم و همه به چشم بدبخت ترین موجود روی زمین نگام می کنند…

اینکه هنوز روح امیرحسین بالا سر قبرشه و مرگ خودشو باور نداره بعد پسر خاله ی جنابعالی چشمای هیز و درنده اشو بهم دوخته و لبخند نثارم می کنه؟

از روی امیرحسین و خدا که هیچ، از روی این شکمم خجالت نمی کشه، از بابام بگم که می گه دختری که دادیم، پس نمی گیریم تو واقف به این سنت ها پاتو تو خونه ی امیرحسین گذاشتی، پس اونقدر بمون تا موهاتم مثل دندونات سفید بشه، تو دیگه دختر من نیستی که، دختر عمو رسولی…

به اینجا که رسیدم بغض به گلوم چنگ انداخت و با صدای گرفته ادامه دادم:

-هدی طلاق می گیره بر می گرده دختر باباست، من شوهرم می میره همچنان عروس این خونه ام!

اشکامو با پشت دستم پس زدم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-قانع شدی؟ بقیه ی موضوعاتم برو از بزرگ خونه اتون بپرس، حالا اجازه دارم برم؟

امیرعباس-مهران چرا امیرحسامو کشت؟

ترسیدم، این خونخواهی تمومی نداره، ترسیدم بگم که امیرعباس هم بشه امیرحسام، توی این خانواده فقط یه پسر مونده، مغز امیرعباس و امیرحسام رو خدا از یه جا برداشته، اعصاب و روانشون به هم متصل بود.

اگه بگم و خون راه بیفته چی!؟ دستمو روی شکمم گذاشتم و لبمو گزیدم، انگار یه بار دیگه تموم اتفاقا اومد توی سرم، صدای جیغ خودم، التماسم، گریه هام، می دونست… می دونست داره نوکری شیطان رو می کنه، می دونست این راهش نیست ولی خون جلوی چشماشو گرفته بود، خـون…

نگامو از روی زمین برداشتم و به امیرعباس نگاه کردم و گفتم:

-حالا که امیرحسین نیست، شاکی پرونده تو می شی، اگه خواستی مهران رو ببینی براش یه بسته قرص قلب ببر.

امیرعباس-مگه مهران ناراحتی قلبی داره؟!

-نداشت گرفت، وقتی بین هزار تا قاتل و مجرم باشی و آرزوهاتو پر پر شده ببینی، کمر پدر و مادرتو شکسته ببینی و جوونیتو به دست تقدیر بسپاری و روی دیوار برای رسیدن به روز آخر عمرت خط بکشی، ناراحتی قلبی که سهلِ هزار و یک نوع ناراحتی می گیری، حبس ابد یا چیزی مشابه این بدتر از تقاصه.

امیرعباس-عرشیا و هدی کی جدا شدن؟

-چند ماهه.

امیرعباس-چرا جدا شدن؟ شنیده بودم که خیلی با هم جورن، پی یه عشق و عاشقی عمیق مگه با هم ازدواج نکردن؟!

موهامو از قسمت جلوی سرم به طرف بالا دادم و به امیرعباس نگاه کردم و گفتم:

-یه گره ی کور بین این دو خانواده افتاده که هر طوری می خوایم بازش کنیم، با هر تلاش یه گره ی دیگه می افته، هدی و عرشیا هم قربانی گره ی اولی هستن که خورده و دیگه باز نمی شه.

از جا بلند شدم و به طرف در رفتم، زن عمو پروانه که مامان عرشیا بود تا منو دید گفت:

-ملیحه خانم… ملیحه خانم… هونیا جون بیا بشین چرا رنگ و روت اینطوری شده مادر؟

ملیح مامان اومد و منو که دید گفت:

-خوبی؟ آره؟ بیا برو تو اتاقت دراز بکش.

اگر رمان قشاع رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم نیلوفر قائمی فر برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان قشاع

هونیا :وابسته، شیطون، ناآگاه، صبور، فداکار، بخشنده، در طول داستان شروع به استقلال می کنه.
امیرعباس: مهربون، مغرور و مستبد، صبور، عاشق، وفادار، فرصت طلب.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید